شمیم یاس
شمیم یاس

شمیم یاس

امیدی به قاب عکس!!

هو الرحمن
عاقد دوباره گفت: وکیلم ؟ … پدر نبود
ای کاش در جهان راه و رسم سفر نبود
گفتند: رفته گُل … نه … گُلی گُم … دلش گرفت
یعنی که از اجازه بابا خبر نبود
هجده بهار منتظرش بود و برنگشت
آن فصل‎های سرد که بی دردسر نبود
ای کاش نامه یا خبری، عطر چفیه‎ای
رویای دخترانه او بیشتر نبود
عکس پدر، مقابل آیینه شمعدان
آن روز، دور سفره به جز چشمِ تر نبود

عاقد دوباره گفت: وکیلم ؟ دلش شکست

یعنی به قاب عکس امیدی دگر نبود/ او گفت: با اجازه بابا بله، بله / مردی که غیر خاطره‎ای مختصر نبود!




رباب لالایت را دوباره بخوان...

بسم الله الرحمن الرحیم
این روز ها
در یمن
کودکان بسیاری را زنده به گور می کنند !
دختر یا پسرش فرقی ندارد
تا کودک به خواب می رود ؛
او را در گهواره ی خاک می خوابانند تا با لالایی ملائک خوابشان عمیق شوند ...
اشتباه نکنید که این ها مرده اند ..
این کودکان زنده اند ؛‌
شکایت به خدا می برند ...
ــ

+ این روز ها رباب های زیادی داغدارند ...‌



چادرم جاریست...


بسم الله الرحمن الرحیم
چادرم جاری است
میان دست های باد
مثل ِ رودی که
می رود اما هست
چادرم جاری است
عطر ِ کوثر می دهد
میان ِ آغوش دشت
و این منم که
نیت ِ وضو می کنم ؛
از هر آنچه نگاه هست
طهارت می گیرم
قربه الی الله ...


چادر من!!!

بسم الله الرحمن الرحیم
چادر ِ من
خوب سپری است
در مقابل نگاه
اما دل خونینش
زخم خورده
از زبان ها ...
هر قطره خونی که از او می چکد
می شود آب و دانه ی
این نهال ِ سبز
حالا دیگر

درخت تنومندی شده


برای خودش!!!


تا زن نگیری شهید نمیشوی...



این خاطره مربوط است به دو سه روز پیش از شهادت بهنام محمدی.
بهنام برای گرفتن یک تکه نان به سوی آشپزخانه می رود. آشپزخانه بخشی از محوطه حیاط مسجد است که با برزنت جدا شده. خواهران برای تهیه غذا، از اذان صبح تا پاسی از شب رفته زحمت می کشند. بهنام دو سه بار یا الله می گوید. احترام از فروغ می پرسد: «کیه؟»
فروغ سر می گرداند، نگاه می کند. می گوید: «کسی نیست، آقا بهنام است»
بهنام می گوید: «خواهرها حجابتان را رعایت کنید، یا الله.»
احترام به فروغ چشمک می زند. بعد با صدای بلند بهنام را صدا می کند: «بهنام جان، تویی؟ بیا داخل تو که نامحرم نیستی».
احترام هم می گوید: «آره مثل بچه من می مانی»
بهنام عصبانی می شود. از در آشپزخانه برمی گردد.

بچه‌ها آماده می‌شوند تا به مقابله با دشمن بروند. بهنام از دیدن این صحنه طاقتش طاق می شود. مهدی رفیعی را می بیند. با دلخوری و ناراحتی از خواهرها گله می کند. مهدی رفیعی علاقه زیادی به بهنام دارد. گاه سر به سرش می گذارد. جوش و خروش بهنام و غرورش را دوست دارد. با شنیدن حرف های بهنام چهره به هم می کشد.

سر بهنام پایین است و نگاه به زمین دارد. مهدی به سید صالح چشمکی می زند تا سید مطمئن باشد که قصد شوخی دارد. رابطه برادرانه و صمیمانه سید صالح و بهنام، شهره خاص و عام است. بهنام با تمام غرورش در برابر سید صالح موسوی که صمیمانه، صالی صدایش می زند آرام است و حرف شنو. مهدی با لحنی جدی می گوید: «درست می گویند، تو هنوز دهنت بوی شیر می ده. لابد پیش خودت خیال می کنی مرد شدی، نه؟ اصلا اینجا چه کار می کنی؟ نمی گی یک وقت ممکن است نا غافل کشته بشی؟»

بهنام جا می خورد. اصلا توقع چنین برخوردی را نداشت. در تمام مدتی که در خرمشهر مانده است، هیچ کس از گل نازک تر نگفته بودش. نگاه از زمین می کند و به مهدی نگاه می کند، تا شاید اثری از شوخی ببیند. نمی بیند. یاری خواهانه به صالی نگاه می کند. با آن چشم های معصوم، یا به قول بهروز مرادی، چشم های بهشتی. سید طاقت نمی آورد. نگاه می دزدد. بهنام، بهت زده تصمیم می گیرد، خودش جواب مهدی رفیعی را بدهد. با صدایی که مثل همیشه بلند و محکم نبود می گوید:

«اولا همه چیز سرم می شود و می فهمم. ثانیا بچه تو قنداقه! ثالثا خودم می دانم نامحرم هستم. اگر امر به معروف و نهی از منکر نکنم معصیت دارد. تکلیف شرعی است و واجب. آخرش هم می خوام شهید بشوم. آرزو دارم تا به شهادت برسم. مثل خیلی از بچه‌ها، مثل پرویز عرب...»

مهدی نمی گذارد نام شهدا را ردیف کند. به سختی خنده اش را فرو می دهد. با همان لحن جدی ادامه می دهد: «چی بشی؟ شهید؟ لابد توقع داری فوری بری بهشت. نه؟ آقا را باش، بزک نمیر بهار می آد، خربزه با یک چیز دیگر می آد. اگر به این نیت این جا ماندی، همین حالا راهت را بگیر برو اهواز. برو پیش خانوادت».


بهنام می‌گوید: «چرا؟ مگر من چی کم دارم؟ بیشتر بچه‌هایی که شهید شدند را می شناختم. مثل خودم بودند...»
مهدی می‌گوید: «پسر جان، علامه دهر، برادر مکلف، برادری که تکلیف شرعی به گردن داری. چه طور نمی دونی که آدم عزب، آدم مجرد که به سن تکلیف رسیده باشد، اما زن نگرفته باشد ایمانش کامل نیست. نصفه است نه؟ اگر هم کشته شود ـ ولو در میدان جنگ، در وسط میدان ـ شهید حساب می شود، ولی به بهشت نمی رود. ببینم این را شنیده بودی دیدی هنوز بچه ای؟»

بهنام نوجوان، بهنام سیزده، چهارده ساله، مثل یک خانه قدیمی و کلنگی فرو می ریزد. از شدت خشم و ناراحتی، چشمانش گشاد شده بود و می درخشید. چند لحظه مردد و بلا تکلیف درجا می ماند. حتی به صالی هم نگاه نمی کند. اشک هایش لب پر می زند. از جا بلند می شود و می دود. امیر دم در مسجد ایستاده بود، دست می اندازد تا کتف بهنام را بگیرد. می خواست نگهش دارد و آرامش کند. بهنام یک گلوله آتش است. با خشونت شانه اش را از پنجه امیر بیرون می کشد و می دود. مهدی اصلا توقع چنین واکنشی نداشت. قبلا هم سر به سرش گذاشته بود؛ اما هرگز تا این حد ناراحت نشده بود. ناراحت می شود. برای توضیح، ابتدا امیر را نگاه می کند. چهره امیر مثل همیشه آرام و باز است. با لبخند شانه بالا می اندازد. مهدی رو به سید صالح که چهره اش برافروخته و غمگین است، می کند و می‌گوید: «سید به جدت نمی خواستم این قدر ناراحتش کنم، بیا با هم بریم سراغش از دلش دربیاریم.»

سید صالح می گوید: فایده نداره. باید چند ساعتی بگذره تا کمی آروم بشه. اون وقت می‌شه باهاش حرف زد. شما خودت را ناراحت نکن. راستش از دست من دلخوره؛ نه از شما و آبجی فروغ و احترام.

مهدی می‌پرسد: «چطور؟»
سید صالح آرام می‌گوید: والله چه عرض کنم؟ چون همه می دونید حرفش چیه و چی می‌خواد؟ امروز از کله صبح گیر داده، قسم و آیه که من را هم با خودتان ببرید. می خواهم من هم با عراقی‌ها بجنگم. این شهر که همه اش مال شما نیست. ما هم سهم داریم. هر چی توضیح دادم، دلیل آوردم، نشد.